شبي ساعت يازده و نيم، زن سالخورده و ناتواني در گوشه بزرگراهي، زير رگبار تند و طوفان در انتظارءے؛ ّّ تاكسي بود. اتومبيل او از كار افتاده بود و زن نياز به كمك داشت. در حالي كه مانند موش آب كشيده خيس شده بود، براي اتومبيلهاي عبوري دست تكان ميداد، ولي هيچ رانندهاي، ذرهاي از حركت خودرواش نميكاست و انگار هر يك شتابان به سويي در حركت بودند. زن در حالي كه نااميدانه، در هوا دست تكان ميداد، ناگهان متوجه شد كه اتومبيلي سفيدرنگ و گرانقيمت سرعت خود را كم كرد و كمي جلوتر ايستاد. راننده كه مرد جوان و مرتبي بود، از اتومبيل خود پياده شد و به سوي زن رفت. زن پس از شرح مشكل خو... .